در این روایت با زنی روبهرو هستیم که سالها میان نیاز به آزادی و ترس از رهاشدگی گیر کرده و امروز به جایی رسیده که خستگی و دلزدگی، همه زندگی اش را گرفته است.

از همان ده سال پیش که هفده سال بیشتر نداشتم و پدرم زمینگیر شد بیشتر از قبل احساس تنهایی کردم.
با یادآوری اینکه حمایت پدرم را از دست دادم حس تنهایی بیش از پیش آزارم میداد. بر تمام مشکلاتی که در ارتباط با مادرم داشتم؛ زندگی نباتی پدرم و پرستاری مادرم هم اضافه شد.
بهقدری همیشه از طرف مادرم تحت فشار بودم که از اینکه تمرکزش را از روی خواهر بزرگترم و علیالخصوص، از من برمیدارد؛ حس استقلال میکردم.
چیزی که بهدلیل مراقبتهای افراطی مادرم، هرگز نچشیده بودم.
هیچ وقت اجازه نداشتم با دوستانم مراوده داشته باشم. حتماً باید در چهارچوب تعیین شدهی مادر با دوستان و اقوام ارتباط داشتم. حتماً باید با سلیقهی مادر لباس میپوشیدم. حالا هم که مشکلات پدر اضافه شده بود؛ اطرافیان از ما توقع داشتند که تا میتوانیم مادر را حمایت کنیم چون الحق و والانصاف مادر پرستار ویژهی پدر بود. در خیال آزادی، که مثل تشنهای به آن رسیده بودم، از مدرسه با دوستانم بیرون میرفتم، پوشش خود را لااقل دور از دید مادر تغییر دادم. کمکم میتوانستم اعتراض خود را علنی کنم.
حس فرار از قفسی تنگ را داشتم اما ته دلم همیشه غصه و ترس همراه من بود. تا اینکه طاقت مادر طاق شد و علاوه بر خود دایی را که خیلی دوستش داشتم مأمور دائمی من کرد.
اوایل، از حضور دایی کنار خود البته هرازگاهی، راضی بودم اما زمانی که متوجه شدم زمانهایی که در کنارم نیست من را زیر نظر دارد به لجبازی افتادم.
از اینکه با مادر دست به دست هم داده بودند دلم شکست و دوباره و بیشتر از قبل احساس تنهایی کردم.
اما من تصمیم خود را گرفته بودم.
در همان زمان که از طرف دوستانم پیشنهاد صحبت کردن معمولی با جنس مخالف را گرفتم؛ و دایی متوجه قضیه شد عصبانیتر شد و بلافاصله با من مهربانتر شد و پیشنهاد ازدواج با پسری موجه که مورد تأیید مادر هم بود را داد. هم من میدانستم که میخواهند با ازدواج، از دست من و کارهای ناشایستهام خلاص شوند هم خودشان. نیازی به فکر کردن نداشتم و خیلی زود قبول کردم که با پویا ازدواج کنم. همه چیز خیلی خوب بود.
علیالخصوص اینکه مادرم پویا را دوست داشت. بهتر است بگویم قبول داشت. خیلی زود هم عروسی را گرفتیم. همسرم را خیلی دوست داشتم. زیرا کانون توجه او بودم. هیچ کدام از سختگیریهایی را که قبلاً از طرف خانواده داشتم را نداشت گرچه من هم نیازی به لجبازی نداشتم و آرامتر شده بودم. باردار شدم. دو بارداری پشت سر هم. مطمئن بودم با دخترم مثل رفیق میشوم. تمام خاطرات بد خود را با آزادی به دخترم جبران خواهم کرد.
شغل همسرم طوری شد که مأموریتهای زیادی میرفت. و عملاً دوباره دخالتهای مادر و حالا مادرشوهر هم اضافه شد و طبق معمول در مواقع تشنج دایی بود که به داد من و مادر میرسید. هیچوقت دوست نداشتم از ازدواج زودی که داشتم پشیمان شوم اما اوضاع طوری بود که راضی هم نمیشدم. تصمیم گرفتم به دانشگاه بروم. مادرم عاشق تحصیل بود و در این مسیر کمکم کرد. خوشحال بودم که با رفتن به دانشگاه با دنیای جدیدی آشنا شدم.
خیلی زود وارد بازار کار شدم. هرچه بیشتر کار میکردم توقعم از زندگی بیشتر میشد. تغییر دکوراسیون منزل، وامهای متعدد، نیاز به ماشین و...
همسرم مدام میگفت: «چرا باید اینقدر کار کنی؟ من که کم نمیگذارم. چرا باید صبح تا شب بچهها در مهدکودک باشند؟» درست میگفت. اما اشتهای من طوری بود که حرفش را مسخره میکردم. و میگفتم: «وقتی نمیتوی خونه رو عوض کنی، ماشین خوب بگیری، من به سختی میافتم.»
مادرم از نظر مالی همسرم را حمایت میکرد اما همین مسئله مسیر دخالتهایش را باز میکرد. تا اینکه ناخواسته به مقایسهی همسرم با مردهای دیگر افتادم. و با کمک دوستان خوبم سریع از این دام نجات پیدا کردم.
حتی نزدیک بود به طلاق فکر کنم. پویا هم متوجه شد ولی با یک مسافرت دستهجمعی با فامیل مثلاً میخواست بیتوجهی به من را جبران کند ولی در تمام مدت سفر به دنیای زیبای بعد از طلاق فکر میکردم. بارها و بارها به پویا میگفتم: «تو قبلاً خیلی منو دوست داشتی ولی الان نه.» دلم برای روزهای اول ازدواجمان تنگ میشود. وقتی اعتراض میکردم پویا میگفت: «بس که زیادهخواهی.»
حالا از اینکه در دو شرکت کار میکنم و بعد از خستگی به کافه میروم و یک روز درمیان بعد از شرکت، باشگاه میروم احساس میکنم تبدیل به ربات شدهام.
چند شب پیش که از باشگاه رسیدم، متوجه شدم همسرم با بچهها شام خوردند و چیزی برای من باقی نمانده.
به همسرم گفتم: «خوب بود که به بچهها میگفتی برای مامان هم شام نگه داریم.» پویا جواب داد: «حواست هست؟
هر یه شب در میون که میری باشگاه، بچهها بدون تو با ناراحتی شام میخورن؟»
و ادامهی حرفش بیشتر ناراحتم کرد که: «البته اون روزهای اول بود. الان دیگه یه شب در میون با من خالهبازی میکنن، رستوران بازی میکنن، البته منم که همیشه نیستم. مامانم یه کاریش میکنه.
گفتم: «عوض تشکرته؟ میدونی اگه عمل کنم تا لاغر بشم چقدر باید هزینه کنی؟»
با بیتفاوتی گفت: «لااقل یه غذا میگرفتی برای خودت» و به اتاق خواب رفت و صدای خرخرش بلند شد.
حتی دلم برای جروبحثهای سابق تنگ بود. چون پویا یاد گرفته بود وقتی موضوع جدیدی پیش میآید ساکت شده و بدون توجه به من فضا را ترک کند و من بیشتر حرص میخوردم.
من در شرکتی کار میکنم که شرایط خوبی دارد. فقط ما در جنوب تهران ساکن هستیم و شرکت در شمالیترین نقطهی تهران است. هر چه از پویا میخواهم که آپارتمان را عوض کنیم تا من کمتر در مسیر باشم، قبول نمیکند.
روزهای تعطیل سعی میکنم با خانواده باشم. سینما، پارک، رستوران.
پایان روز بچهها گریه میکنند: «که مامان کاش هر روز صبح زود ما رو نبری مهد و شب دیر وقت برنگردی. چقدر وقتی همه با هم هستیم خوش میگذره. ولی یا شما نیستی یا بابا.»
ظاهری بسیار شاد و خونگرم دارم اما از دورن احساس خستگی میکنم و این حس که پویا به من کمتر محبت میکند آزاردهندهتر است.مخصوصاً زمانی که من را با دیگرانی مقایسه میکند که با حقوق مشابه حقوق پویا زندگی خوب و رضایتمندی دارند.
من واقعاً خسته و کلافهام. چندین وام سنگین دارم که اصلاً نمیتوانم به کمتر کار کردن فکر کنم. ولی حس شادابی ندارم. احساس میکنم به بنبست خوردم.
سخن کارشناس
دکتر زهرا کیایی - روانشناس
در این روایت با زنی روبرو هستیم که سالها میان نیاز به آزادی و ترس از رهاشدگی گیر کرده و امروز به جایی رسیده که خستگی و دلزدگی، همه زندگی اش را گرفته است. الگوی او قرار از احساسات و پناه بردن به کار فعالیت و حرکت دالمی است رفتاری که ریشه در سالهای نوجوانی و رابطه ی سخت با مادر دارد. همین الگوی قرار باعث شده نقشهایش یکی یکی فرسوده شوند و رابطه اش با پویا نیز از تماس عاطفی خالی شود. بخش مهم روایت نشان میدهد که او گرفتار فرسودگی هیجانی است و نیاز دارد قبل از هر تصمیمی از سرعت زندگی کم کند.
او باید بفهمد این زیاده خواهی و شتاب مداوم تلاشی ناهشیار برای جبران کمبودهای کودکی است به لحاظ شناختی او مبتلا به خطاهای متعددی است و جهان بینی او نیازمند بازسازی و یک پارچگی او هنوز در هدف سازی و هدفمندی در زندگی سرگردان است و نمیداند چه میخواهد. اگر این چرخه متوقف نشود، احساس بی معنایی و خالی بودن بیشتر میشود. او نیاز دارد به مکث و تأمل و آوردن نگاهش به درون در حالی که مدام درگیر بیرون است. مقایسه کردنها حرص برای خواستن ها و..... راه بازگشت از همین نقطه آغاز میشود: «ایجاد تنفسهای کوتاه در روز و خالی کردن دو روز در هفته تماماً برای خانواده کم کردن برنامه های پیاپی برگشتی زودتر به خانه زمان کوتاه اما خالص با بچه ها و گفتگوی بدون گلایه با پویا این توقفهای کوچک کمک میکند او از نقش رن همیشه در حال دویدن فاصله بگیرد و دوباره با خود درونی اش تماس پیدا کند.
در نهایت بهبود رابطه اش با خانواده و همسر از همین بازگشت به خود شروع میشود. اگر بتواند خواسته هایش را متعادل و بدون افراط بخواهد و نیازهایش را واقعی بیان کند، زندگی اش از بن بست خارج میشود و جای خالی ای که سالها حس کرده، آرام آرام پر میشود.