خلاصه داستان: در قسمت قبل خواندیم که یکی از اساتید مریم که از قضا دایی شوهر آیندهاش نریمان بود، به او پیشنهاد داد برای اینکه بتواند ب دور از حواشی و هیاهو درسش را بخواند، مدتی در خانهی خواهرش یعنی نریمان ساکن شود و این فرصتی بود برای شناخت بیشتر نریمان..

نگاهی شمارهی طبقات که روی آسانسور جابجا میشود، میکنم و زیرلب از خدا میخواهم او را برای من حفظ کند. فکر نبودنش زانوهایم را کرخت و بیحس میکند. همین الان است که اینجا در این آسانسور لعنتی که نمیدانم چرا به مقصد نمیرسد، از حال بروم.
ـ خدایا به دادم برس...
بالأخره درب آسانسور باز میشود و با تمام توان بهسمت بخش مراقبتهای ویژه میدوم. دست خودم نیست که یکدفعه پایم را حس نمیکنم و به زمین میافتم. پرستارها میدوند طرفم و به زحمت بلند میشوم. چهرههایشان را تار و ناواضح میبینم.
ـ هیچی بهم نگین... خب... هیچ خبر بدی بهم ندین...
نمیخواهم هیچ خبر بدی از دهان هیچکس بشنوم. من برای هیچ خبر ناخوشایندی که اسم عزیزترینم لابهلای جملاتش باشد، آماده نیستم. با باقیماندهی توانم بهسمت بخش میروم و گان میپوشم. بدون هیچ حرف دیگری وارد اتاق نریمان میشوم. میترسم سرم را بهطرف تختش برگردانم. نباید پارچهی سفیدی روی صورتش افتاده باشد. دکتر امینی مقابلم ایستاده و با دیدنم انگار هول میکند و با دو قدم بلند خودش را به من رساند و بازوهایم را میگیرد.
ـ این چه وضعیه؟! بشین ببینم.
مرا که هنوز جرأت ندارم بهسمت تخت نریمان نگاه کنم، روی صندلی مینشاند و در حالی که چانهام را آرام با دو انگشتش گرفته، سرم را بهسمت تخت میچرخاند تا او را ببینم.
ـ هوشیاریش برگشته! شوهرت زندهست... خب؟!... یک دقیقه چشماشو باز کرد و سعی کرد تو رو صدا کنه...
اشک امانم را میبرد. نمیدانم از خوشحالی زنده بودنش گریه میکنم یا از ناراحتی مفهومی که بین کلمات دکتر پنهان شده! سعی کرد! یعنی تلاش کرد ولی نتوانست! یعنی نمیتواند حرف بزند... پس سکتهی مغزی کار خودش را کرده! از روی صندلی بلند میشوم و بهطرف تخت میروم. بهسمت نریمان که معلوم است با دارو به خواب رفته! شاید چون تلاشش برای حرف زدن کلافهاش کرده و باعث شده دکتر دست به کار شود! دستش را میگیرم و لبهایم را آرام رویش میگذارم. دکتر امینی بدون حتی یک کلمهی اضافه از در خارج میشود. یک ساعت یا بیشتر همانجا کنارش مینشینم تا چشمهایش را باز کند. میدانم میخواهد من را ببیند. به هیچکس خبر ندادهام که به هوش آمده! نه حوصلهاش را دارم نه الان وقت این کارهاست. خیره به صورتش، منتظر نشستهام که احساس میکنم پلکهایش حرکت میکنند.
ـ نریمان؟ عزیز دلم؟
چشمهایش را باز میکند و سرش را آرام بهسمت صدا بر میگرداند. دهانش را باز میکند تا حرف بزند و من به وضوح اثرات فلج عضلات صورت را میبینم و قلبم هزار تکه میشود.
ـ ممممم...
از مریم بیش از یک میم نمیتواند بگوید و میبینم که عذاب میکشد و میبیند که عذاب میکشم.
ـ عیبی نداره عزیز دلم... همه چی درست میشه... همه چی... ما دو تا با هم درستش میکنیم. فقط الان به خودت فشار نیار...
اشک نمیگذارد ادامه دهم. به چشمهایش که خیس از اشک میشود، نگاه میکنم.
ـ همش تقصیر منه... منِ لعنتی...
سرش را به نشانهی نفی حرکت میدهد.
ـ ترسیدم تنهام بذاری...
دستهایش انگار جان ندارد ولی با همان خستگی که به وضوح در استخوانهایش مشهود است دستم را بهسمت لبهایش میبرد و آرام میبوسدش که یعنی هنوز
بر سر پیمان است.
آن شب را به سکوت میگذرانم و کنارش میمانم تا آسوده باشد. به خود نوید میدهم که فردا روز دیگریست. من هم از این به بعد باید آدم تازهای باشم. تا حالا او نردبام را نگه داشته تا من بالا بروم. از امروز من عصا میشوم برای راه رفتن او تا پاهایش جان بگیرد و به زندگی برگردد. من زبان میشوم و با او لحظه به لحظه میگویم تا مکالمه را دوباره از ابتدا بیاموزد و سخن بگوید. باید با فیزیوتراپ صحبت کنم. شاید حتی لازم باشد خانه را اجاره دهم به مکانی جدید در نزدیکی بیمارستان نقل مکان کنم تا بتوانم ساعات بیشتری را در کنارش بگذرانم.
صبح میشود و او با همان نگاه دردمند اما زیبا و مهربانش، شماتتم میکند برای یک شب بیداری!
ـ داشتم نگاهت میکردم. امروز خیلی کار داریم. مهمونم داریم... به مامانجون زنگ زدم، بهش خبر دادم... خدا میدونه چقدر خوشحال شد. کلی برات نذر کرده بود. به بقیه گفتم امروز نیان... نمیخوام خیلی دورت شلوغ باشه...
نگاهش که میکنم، از روی پوزخندش میفهمم معنی کلامم را فهمیده! خانوادهی من این چند روز ذرهای یار خاطرم نبودند! حالا هم نمیخواهم بیایند و با وضعیت جدید او روبرو شوند. دوست ندارم باب نیش زبانشان را دوباره باز کنم. پوشش ظرف غذا را باز میکنم و تختش را تنظیم میکنم تا بتواند به راحتی صبحانه بخورد. دست چپش کمی لمس شده ولی خدا را شکر هنوز دست راستش سالم است.
ـ میدونم خودت میتونی بخوری، ولی دوست دارم من بهت بدم. در ضمن خودم درستش کردم. مخصوص شما، تو آشپزخونهی بیمارستان!
چشمهایش به نشانهی سپاسگزاری برق میزند و دستم را میفشارد، هر چند کم جان! قاشق را از فرنی پر میکنم و بهسمت دهانش میبرم.
ـ بگو آااا
ـ آااا
لبخند مینشیند روی صورتم و اشک میدود به چشمهای خسته و تبآلودم!
ـ ای جااانم، قربون صدای قشنگ برم من... من که میدونم خیلی زود برام آواز میخونی! قرار نیست اون لبا بسته بمونه نریمان خان! با فیزیوتراپ و مشاور گفتاردرمانی صحبت کردم. همین امروز میان سراغت... البته تمریناشونو بعد از اینکه خیال من و دکتر امینی از سلامتت راحت شد، شروع میکنن.
ـ تتتت... شششش
ـ تشکر لازم نیست قربان، ما کوچیک شماییم.
و الکی و نمایشی کلاهی را که روی سرم نیست، از سر بر میدارم و به او تعظیم میکنم. ظرف فرنی به نیم که میرسد، سرش را تکان میدهد و این یعنی میلی به خوردن ندارد. برای کسی که از آن دنیا بازگشته، همین چند قاشق هم جای بسی شکر دارد!
ـ دلم میخواد بشینم کنارت و تا شب برات نغمهی عاشقونه سر بدم؛ ولی اگه یه ذره دیگه اینجا بمونم دکتر امینی دوباره سربازاشو میفرسته که بیرونم کنن... پس بهتره برم سر کارم! فعلاً استراحت کن. منم برم به مریضام برسم و برگردم.
لبهایش بیصدا حرکت میکنند و جملهی «دوستت دارم» روی قلبم حک میشود. اشک چشم خانهام را پر میکنم من هم لب میزنم: «عاشقتم».
وقتی که بر میگردم، مادرش را در اتاق میبینم و به حرمت حضور او وارد نمیشوم. میخواهم با پسرش تنها باشد. فقط به پرستارها گوشزد میکنم به او برسانند که نباید چیزی بگوید که موجب ناراحتی نریمان شود. بیرون بخش روی صندلی نشسته و منتظرم که میآید بیرون!
ـ سلام مادر... تو چرا نیومدی تو؟
ـ نخواستم خلوت مادر و پسری رو خراب کنم.
ـ تو بچهی خودمی مریم جان... اگه عزیزتر از نریمان نباشی...
در آغوشش میکشم. به گرمای آغوش مادرانهاش نیاز دارم و میدانم او هم به اینکه دردش را با من تقسیم کند، احتیاج دارد.
ـ خوب میشه؟
ـ خوب میشه قربونتون بشم... خیالتون راحت... هر چی دارم و ندارم میذارم وسط تا خوب بشه...
ـ امیدم به خداست... خدا نریمان رو دوست داشت که تو رو گذاشت سر راهش...
میخواهم بگویم آنکه باعث شده او الان روی آن تخت افتاده باشد، من هستم. ولی نمیخواهم آشفتهاش کنم.
ـ شما میدونین... نریمان همهی زندگی منه... من نمیذارم زندگیم تباه بشه... خاطرجمع باشین.
نگاهم میکند. خیره و عمیق! چیزی ته دلم فرو میریزد. احساس میکنم او همه چیز را میداند ولی نمیخواهد به رویم بیاورد. مادر است و مادرها باهوشند. انقدر که از نگاه فرزندانشان میتوانند همهچیز را بخوانند. مثل او که رد گناه را در چشمهای شرمندهی من میخواند و به وضوح میبیند.
چیزی نمیگوید. هیچ چیز که باعث بشود من حرفی از آن شب کذا بگویم و در برابرش بیش از این شکسته شوم. تنها فرزندش را اول به خدا و بعد به من میسپارد و میرود. حالا خیالش راحت است.
فیزیوتراپ و مشاور گفتاردرمانی، هر دو با فواصل نسبتاً نزدیک به هم میآیند و نریمان را ملاقات میکنند. از حرفهایشان معلوم است این ماجرا چندان هم طول نخواهد کشید اگر طبق برنامه عمل کنیم و پیگیر باشیم. اما هر دو به همراه روانشناسی که روز بعد به دیدن نریمان میآید، تأکید میکنند که او بیشتر از همیشه به محبت و توجه من نیاز دارد. درست مانند یک بچه به مادرش!
ـ نریمان جان عزیزم... من یکی دو ساعت باید برم بیرون از بیمارستان... زود برمیگردم...
تصمیمم را گرفتهام. میخواهم عامل جنایت را از بین ببرم. با هرچه که مربوط به آن است. نمیخواهم هیچ چیز او را به یاد آن اتفاق نحس بیندازد. یکراست و بدون معطلی میروم به آژانس معاملات ملکی که خانهام را از آن خریدم. از کتایون، زن جوان و خودساختهای که صاحب آژانس است وقت ملاقات گرفتهام. آشنایی دوری با او دارم که اینجا به دردم میخورد.
ماه منیر داستان پور